ENGLISH| صفحه خبر | خبرنامه | مقاله | اطلاعیه | درباره کانون | پیوندها
 

خاطرات روزی که ساک های بدون مسافر تحویل خانواده ها شد

ملوک صفائیان

این بار یک خاطره از بچه هایی که آنزمان را کودکانه تجربه کرده اند، می نویسم


از آشپزخونه دويد و دفتر تلفن رو پرت كرد و پشت بندش صداى جيغ مادربزرگم. هيچكس تو حال خودش نبود، خالم دويد تو خيابون و ميزد روى ماشينها. همه مى گفتن دايي ام آزاد شده و من هم كه از گريه ى بقيه ضجه مي زدم فكر مي كردم الان داييم داره مياد بالا و همش از همه مي پرسيدم پس كو، نمى فهميدم چرا براي آزاديش انقدر گريه مي كنن. هنوز مرگ رو باور نكرده بودم. اين صحنه هنوز از ذهنم نرفته. هميشه تكرار ميشه، هراز چندى مثل يك آلارم مياد تو ذهنم و من كه انگار هنوز اون وسط سالنم، شروع به گريه مى كنم. اون شب رفته بودن كه ساك داييم رو تحويل بگيرن، من اين رو خيلى بعدتر فهميدم. هميشه دوست داشتم كه محتويات ساك رو ببينم ولى اون ساك مثل مقدسات ملتى پلمب شده بود و حتى جرات گفتنش رو نداشتم. بعد از يه مدتى اونشب همه ى بچه ها رو فرستادن خونه ى همسايمون. ما بچه ها همه با هم راجع به چگونگى اين موضوع و اينكه چه اتفاقى افتاده بحث مى كرديم. هيچ كدوم دقيقا نمى دونستيم چه خبر شده.

هر روز مهمان هايي براى عرض تسليت ميومدن و داغ ها دوباره تازه می شد. يك سرى هم كه ديگه جرات اومدن به خونه ى ما رو نداشتن. چند روزى نرفتيم مدرسه، حدود چهار يا پنج روز طول كشيد. يك روز مامانم گفت بايد ديگه بريد مدرسه. اين جمله از هر نوع فحشى تو اون شرايط بدتر بود. وضعيت مزخرف مدرسه ها، معلمها و برنامه هاى مزخرفتر مدرسه ،حتي بچه هاى مزخرف. من بعد ازظهرى هم بودم. يكى منو برد مدرسه ولى يادم نيست كى برد. مى خواستن كه با يكى برم كه دليل غيبت هام رو بگه. نمى دونم چى گفتن و دليل غيبت من چى عنوان شد. چون سفارشمون كرده بودن كه راجع به اين قضيه كسى چيزى نفهمه. خلاصه تو حياط مدرسه بودم كه يكى از همكلاسيهام چيزى بهم گفت كه يادم نيست چى بود ولى حسابى بهم برخورده بود وناراحت شده بودم. من فقط بهش مىگفتم تو نمى دونى براى ما چه اتفاقى افتاده و من رو اذيت نكن و زار ميزدم. انقدر زار زدنم وحشتناك بود كه معلممون از تو دفتر اومد بيرون و پرسيد چى شده و چون جريان پدرم رو مى دونست، بهش گفتم كه چه اتفاقى افتاده. اونم كه حسابى معلم بداخلاقى بود، يكهو رفتارش كاملا تغيير كرد و براى لحظاتى مهربون شد.

روزهاى بعد، وقتى كه همه ميرفتن سركار و من مى موندم و مادربزرگم، تازه عزادارى شروع مي شد. در رو نيمه مى بست و روى تخت مى نشست سيگار مى كشيد، اون كه لب به سيگار نمى زد و حالش از سيگار بد می شد سيگارى شده بود، براي همين براى من جا افتاد كه هر موقع آدمها ناراحتن بايد حتما سيگار بكشن. لباسهاى داييم رو مياورد و بو مي كشيد ولى گريه نمى كرد، فقط بو مى كشيد.

پدرم يك ماه قبل از اينكه ساك ها رو تحويل بدن، قضيه رو به مادرم گفته بود. مادرم يك ماه اين سوگوارى رو تو خودش فرياد زده. ٣٠ روز هر روز ساعتها عزادارى كرده ولى بى صدا و مادرم از اون موقع شكست. همه چيزش تغيير كرد و اين مثل خوره افتاد به جونش. همه چى تو خونواده تغيير كرد. هيچكس نمى خنديد. بهشون گفته بودن كه حق گرفتن مراسم ندارين. قبرى نشون ندادن. فاجعه در روح و قلب همه ريشه گرفت. مثل يك نياز سركوب شده توى همه موند. ديگه كسى مثل سابق نبود و چون من كوچك بودم بيشتر از همه اين رو حس ميكردم. هيچ كس حوصله نداشت. واقعا حتى يك لبخند هم روى لب كسى نميومد. تو خونه ى مادربزرگم كه هميشه مجلس رقص و شادى و مهمونى بود، همه چى خشكيد. من روزها فيلم عروسى خاله ام رو ميذاشتم و با حسرت به شاديهاى آدمها قبل از اين اتفاق نگاه مي كردم. به مادربزرگم ميگفتم كه ميشه يه روزى دوباره تو اين خونه جشن بشه! اونم بغلم ميكرد و هميشه دست ميكشيد به موهام و ميگفت بله كه ميشه، خيلى زود. ولى نشد، خيلى زودش چند سال طول كشيد.

يك شب حسابى تب و لرز كرده بودم، زير خروارها پتو خوابيده بودم. تبم انقدر بالا بود كه خودم ميفهميدم همه چي در هم برهمه. فقط يادمه يه صدايى گفت پاشو بابات قراره آزاد شه و من كه معنى آزادى رو يك بار فهميده بودم و به نظرم چيز خوبى نبود، باورم نشد. مادربزرگم بود، حرفش رو باور نكردم. مامانم گفت الان بابات زنگ زده بود و گفته همين روزا آزاد ميشه. از زنگ صداى خوشحال مادرم فهميدم كه راست ميگه و خبرهاى خوبى در راهه. ديگه مريضيم رو يادم رفت. از درسهام عقب افتاده بودم. هم جنگ بود هم جريان زندان پدر و بعد هم اعدام دايى. همش فكر مى كردم خنگ و تنبلم. كلاس نمره هام وحشتناك بود. مدام معلم تنبيهم مى كرد. همه چى تغيير كرد. پدر آزاد شده بود و در ناباورى نمره هام خوب شد، شدم شاگرد اول.

برنامه هاى جمعه هاى ما شد رفتن به خاوران .از بازار گل اون نزديك كلى گل مى خريدن و به ما ميدادن تا پخش كنيم.
اولش همه از هم مى ترسيدن. خانواده هاى كمى ميومدن. جمعه آخر سال ، روز اول عيد و دهه ى اول شهريور تعداد بيشترى جمع مي شدن و شروع ميكردن به سرود خوندن. اونجا پر مي شد از عكس و گل.

 
 

 

 
   
ENGLISH| اسناد زندان| آمار احکام مرگ در ایران | گالری عکس و طرح | تماس با سایت| تماس با کانون