دیدار با مادر (پ)

 

جسم خسته ام را بروي نيمكت پارك مي اندازم، پاهايم ديگر قدرت قدم برداشتن ندارند. چشم هايم را مي بندم، به ياد يكي از سروده هاي فروغ مي افتم :

 

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ايوان ميروم وانگشتانم را

بر پوست كشيده شب ميكشم

چراغهاي رابطه تاريكند

چراغهاي رابطه تاريكند

كسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد كرد

كسي مرا به مهماني گنجشكها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار

پرنده مردني ست

 

احساس مي كنم كمي به خود آمده ام سعي مي كنم افكارم را جمع كنم و  اتفاقات اين روز را با همه احساسي كه داشتم به قلم بكشم .مدتی است از طريق دوستاني كه در خارج كشور پيــدا كرده ام با برخی خانوادهايي كه فرزندان شان به دست رژيم خونخوار جمهوري اسلامي در دهه ٦٠ به جوخه مرگ سپرده شدند آشـنا شده ام و در فرصت هائی که پیش آمد به گفت و گو با آن ها پرداختم .امروز به ديدن يكي از این مادرها كه فرزندش را در تابستان ٦٧ اعدام كردند رفتم. اين بار اولي نبود كه به ديدن اين خانواده مي رفتم ولي بار اولي بود كه این مادر قرار بود از دستگيري و اعدام پسرش با من سخن بگوید. در اين گفت و گو قرار بود یکی از دختران اين مادر حضور داشته باشد. مادر به بخاطر رنج هائی كه كشيده و بیش از نصف عمر خود را پشت درهاي زندان سپری کرده و هم بخاطر كهولت سن كمي دچار فراموشي شده است.حضور دختر و یادآوری خاطرات به مادر، فضای گفت و گو را غنا می بخشد. 

 

عقرب ها، ساعت چهار بعد از ظهر را نشان مي دهد بايد تا حدود نيم ساعت ديگر خود را به منزل مادر (پ) برسانم تا با هم گفت و گوئی داشته باشیم. هيجان و دلهره عجيبي دارم. قرار است در باره سال هايي كه من كودكي بيش نبودم بدانم. از اين بابت كمي احساس غرور می کنم. رژيم زماني كه فرزند اين مادر و هزاران فرزند دیگر را به جوخه های مرگ سپرد، هرگز به ذهنش ختور نمي كرد دختري كه آن زمان فقط هفت سال داشت و به دور از تمام دقدقعه هاي زندگي، زماني كه هنوز آب و بابا را می آموخت، روزي به ديدن  مادران این جان باختگان برود و پای صحبت های آن ها در باره فرزندان شان بنشیند. شاید اگر رژيم مي دانست که كودكان آنروزها، روزي به جنایاتی که در زندان ها مرتکب شده پی خواهند برد و در دفاع از نسل قبل از خود، علیه آن کیفرخواست صادر خواهند کرد،  دست به چنین جنایات موحشی در زندان ها نمی زد.

 

انگشتم را روي زنگ مي گذارم. مادر (پ) در را برویم مي باز می کند. موهاي برفی اش را کاملا جمع كرده، كمرش خمیده شده و چشمانش هنوز غمبار است، ولی با این حال با روي گشاده من را در آغوش می گيرد و به من خوش آمد مي گويد.

خانم نسبتاً ميان سالي را به من معرفي مي كند. و می گوید: دخترم (م) است. با وی خوش و بشي مي كنم و چند لحظه بعد گفت و گو را آغاز مي كنيم.

مادر (پ) از صفات انسانی و اخلاقي پسرش (م پ) برایم می گوید، از دورانی که او كمونيست شد و به مبارزه روی آورد. مادر مي گويد هيچ مادري نمي تواند در مورد خصوصيات پاره تنش بگويد، چون از نظر مادر فرزندش كامل است. با این حال به صحیت هایش ادامه مي دهد و از خصوصیات بارز فرزند جان باخته اش و نوع دوستی اش می گوید که زبان زد خاص و عام بوده است. مادر با بیان هر جمله، نفس عمیقی می کشد و  قطره اشکی در چشمان خسته اش جاری می شود. به خواهر (م پ) که در کنار مادر نشسته نگاه می کنم، چشمانش را اشک فرا گرفته است. نگاهش به سوئی خیره است و تو گوئی که از لابلای خاطرات مادر، برادر را جست و جو می کند. همین که متوجه می شود من به او خیره شده ام، اشک هايش را از زير عينكش پاك مي كند. با ديدن اشك هاي وی منهم منقلب می شوم. ولي سعي مي كنم خودم را كنترل كنم. مادر، اگرچه تکرار خاطرات او را آزار می دهد، اما با همان صلابت اولیه از روزهايي مي گويد كه به ملاقات پسر دلبندش به زندان اوین مي رفته. پسر به مادر می گوید اعدام خواهد شد. از این رو مادر را به آرامش دعوت می کند و از او می خواهد مرگش را بپذیرد، زیرا اين راهي است كه خود وی برگزیده است. مادر از مرگ پسر برایم می گوید. بعد از آنکه(م پ ) را به جوخه مرگ می سپارند، با خانواده اش تماس مي گیرند و مي خواهند يكي از بستگان را که ترجيح می دهند مرد باشد به زندان به فرستند.  چند عضو خانواده به زندان مراجعه می کنند. به آن ها می گویند (م پ ) به جوخه مرگ سپرده شده است. وسايل وی را تحویل می دهند و به آن ها گفته می شود از برگزاری هر نوع مراسمی باید خودداری کنند. حتي محل دفن را نيز به آنها نمي گويند. خانواده بعدها در می یابند که فرزندشان همراه صدها زندانی دیگر در گورستان خاوران دفن شده اند. مادر مي گويد هنوز هم مطمئن نيست كه فرزندش را در خاوران دفن كرده باشند. با گفتن این جمله، اشك از چشمانش با عمق بیشتری بر روی گونه هایش می ریزد. منهم که تا این لحطه سعی کرده بودم از ریختن اشک خودداری کنم، بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر می شود. احساس مي كنم نمي توانم نفس بكشم و قفسه سنیه ام گرفته. با این وجود، سعي مي كنم احساسم را مخفي نگه دارم. مادر از من مي خواهد به هم نسل هایم بگویم که رژیم جمهوری اسلامی با فرزندان این سرزمین چه کرد. او تاکید می کند که یاد و خاطره آن ها را سینه به سینه تا رسیدن طلوع آفتاب، حفظ کنیم.

دوربين را خاموش مي كنم و خداحافظي مي كنم. خودم را به اولين پارك محل نزديك منزل مادر می رسانم و روی نیمکتی می نشینم. دلم از این همه ظلم و شقاوت می گیرد. می خواهم  فرياد بکشم تا كي اين ظلم ها ادامه خواهد داشت؟ می خواهم فریاد بزنم و به مردم بگویم، شب هائی را که در خواب بودند، هزاران تن از جوانان شان را تنها به این خاطر که افکارشان انسانی بود تیرباران کرده و به دار آویختند. می خواهم فریاد بزنم و از رنج و درد مادران، خواهران، همسران و فرزندان این جان باختگان بگویم، که ای مردم چرا نشستید، حکومت اسلامی یکی از بهترین نسل های این آب و خاک را زمانی که من کودکی هفت ساله بیش نبودم، با قساوت و بی رخمی وصف ناشدنی به قتل رساند . با این آرزو که نسل من، بی هیج شبهه ای راه ییشینان را ادامه خواهد داد و بر این همه ظلم و ستم نقطه پایانی خواهد گذاشت، احساس تنفرم را قورت میدهم و به راه هم به سوی منزل ادامه می دهم.

 

آرزو شهریار

تهران

١٥خرداد ١٣٨٤

 

نسخه PDF