عشايری كه برای رفتن به كوه بايد شناسنامه وثيقه بگذارند

 

روزنامه حکومتی سیاست روز: 30 كيلومتر آن‌سوتر از شيراز، پشت كوه‌هايي كه اين كلانشهر را از منطقه سياخ و دارنگون جدا مي‌كند، هر كس دلش بگيرد و هواي رفتن كوه داشته باشد، بدون شناسنامه و وثيقه نمي‌تواند از حصارها عبور كند.


عشاير باشي يا شهر نشين، اهل منطقه باشي يا ميهمان، تفاوتي نمي‌كند، حتي اين روزها كه كوه سبز است و دل‌هوايي‌تر از گذشته، به ‌قصد تفرجي و تمدد اعصابي، مدام هواي كوه مي‌كند و دنبل و كنگر!
اما عشاير كه باشي، حتي از نوع ساكن آن، بيشتر دلگير مي‌شوي از اين پابندها. عشاير به پابند و محصور بودن عادت ندارد، اگر كوه نباشد، اگر مرتع نباشد، اگر دشت را از او بگيرند، آرام آرام پژمرده خواهد شد، دلش مي‌ميرد و ديگر نواي ني هم او را به وجد نمي‌آورد.


وقتي كوه نباشد، مرتع نباشد، ديگر زندگي آنها كه دارايي شان چند تا بز و گوسفند است و بس، از دست مي‌رود، ديگر دستشان به گليم و جاجيم و فرش‌بافي هم نمي‌رود، مشك نمي‌زنند و دوغ و ماست و قره‌قورت براي شهري‌ها نمي‌سازند و ...


به گزارش ايسنا، پاي درد دل‌هاي مردم روستاي آل سعدي و قلعه‌چوبي، دو روستاي عشايرنشين كه امروزش با چندسال پيش تفاوت‌هاي بسيار دارد، اگر بنشيني، بايد قوي باشي تا اشك‌هايت سرازير نشوند، بايد سخت باشي تا آرام بگيري و نگويي تف بر اين دنيا و دنيا خواهان.
اهالي اين دو روستا عشاير طايفه قراقويونلوي قشقايي هستند که امروزه ساکن شده‌اند. قراقويونلوها پيش از صفويه ايلي بزرگ بودند و در بخشي بزرگ از ايران، در مقابل آق‌قويونلوهاي اهل سنت، حکومتي شيعي مذهب به پا کردند. برجسته‌ترين فرمانرواي شان جهانشاه قراقويونلو بود که مسجد کبود را در پايتخت خود، تبريز، بنا کرد. بعدها از اين ايل بزرگ بقايايي ناچيز ماند به صورت طايفه‌اي کوچک که به اتحاديه طوايف ترک زبان قشقايي پيوست؛ و اينک از آن طايفه تنها عشايري اسکان يافته در روستاهاي فوق يا مهاجر به شهر بر جا مانده است.


جوان فعال قرا‌قويونلو (قره‌غاني)، مي‌گويد: زماني اينجا پر بود از بوي زندگي، اما امروز ديگر اينگونه نيست، مردها به شهر مي‌روند براي كار، كار كه چه عرض كنم، كارگري، براي يك لقمه نان، براي آنكه دستشان پيش هر كس و ناكس دراز نشود. وحيد نامداري اضافه مي‌كند: ديروز اگر همه عشق عشاير بردن گوسفندانش به ‌چرا بود، امروز ديگر گوسفندي ندارد و براي آنكه دلش سر نرود، دور و بر ماشيني مي‌چرخد كه مدلش پايين است و چرخ زندگيش را از گردش وا مي گذارد.
او كه خستگي را مي‌شود از نگاه سرگردانش فهميد، ما را به آغل‌هاي خالي مي‌برد، به خانه‌هايي كه جاي گوسفند و گاو، حالا پيكان و پرايد وسط آن پارك شده است! و نگاهمان را ميهمان مي‌كند به آنسوي جاده آسفالت، آسفالتي كج و معوج كه مرزي است ميان روستاي آنان و كوه، كوهي كه زماني مامن همه بود، هركس دلش مي‌گرفت، هر كس دلش بزرگتري مي‌خواست، سايه كوه، سايه سرش مي‌شد، بي‌منت!


و چشم تا كار مي‌كند حصارها را مي‌بيند و زمين‌هاي تقسيم شده و درختان نيمه خشک زيتون و هلو و شفتالو و سيب! كه پشت حصارها قد كشيده‌اند و خانه‌هايي متفاوت را دوره كرده‌اند، خانه‌هايي با شكل‌هاي زيبا، شكل‌هاي اروپايي، با سقف‌هاي قرمز و ... اما آنجا خانه مردم قلعه‌چوبي نيست، حتي مردمانش، عشاير اين سوي جاده را نمي‌بينند، نمي‌خواهند كه ببينند، مردمي كه در بالا دست چاه زده‌اند و آب را با زور پمپ‌هاي قوي مي‌كشند تا روزهاي تعطيلشان، به‌كامشان باشد، حتي به‌قيمت تلخ‌كامي هموطنانشان.


امروز شايد فراموشمان شده كه عشاير همان ذخايري است كه
 امام (ره) با افتخار از آنان و مردانگي‌شان ياد مي‌كرد. فراموش كرده‌ايم كه عشاير هميشه پا در ركاب بوده تا ولايت را ياري كند، اسلام را ياري كند، هر وقت بانگش زده‌ايم، تفنگش را به‌دوش گرفته و پياده و سواره، به ياريمان آمده است.


حتي امروز كه زمين‌هايشان، مراتعشان و همه داراييشان را گرفته‌ايم، حتي امروز كه بي‌مرتعي مجبورشان كرده كه گوسفندانشان را بفروشند و سرگردان شهر شوند! حتي حالا كه دور كوه را حصار كشيده‌ايم و بدون شناسنامه و وثيقه هيچ‌كس را نمي‌گذاريم پا به دامنه كوه بگذارد، هنوز اول حرفش دفاع از اسلام است و جدا كردن حساب خيلي‌ها از انقلاب و نظام اسلامي.


نامداري مي‌گويد: زماني مردم روستاهاي مجاور کوه بيش از يکصد هزار گوسفند داشتند ولي امروز همه از بين رفته
و شايد چند صد گوسفند بيشتر بر جا نمانده که همين‌ها نيز جايي براي چرا ندارند و در کنار جاده آسفالت يا خانه‌هاي روستايي سرگردانند. صدها خانوار از عشاير به‌ ناچار به شيراز مهاجرت کرده‌اند.


روستاي كناري ما (آل سعدي) آب آشاميدني ندارد، اما اين درخت‌ها با چاه‌هاي آهکي، چاه‌هاي ويژه تأمين آب آشاميدني، سيراب مي‌شوند؛ آبي كه مي‌شد آب خوردن همسايگانمان باشد.


اين جوان عشاير ادامه مي‌دهد: قصه ما قصه پرغصه‌اي است، اما دل آدم‌ها براي شنيدنش كوچك شده است، ديگر هيچ كس حتي آنها كه بايد بين مردم قضاوت كنند حتي با مدرك و سند قبولشان نمي‌شود كه اين زمين‌ها ملي و در اختيار عشاير است.


او ادامه مي‌دهد: دل وقتي بيشتر به‌درد مي‌آيد كه فريب خورديم، روز اول اعتراض كرديم، تهديد کردند، زور به کار بردند و حتي وعده دادند كه كار و آباداني و عمران مي‌آوريم، اما تا مدت‌ها حتي جاده منتهي به قلعه‌چوبي را آسفالت نكردند، اول گروهي از مردانمان را استخدام كردند و بعد آرام آرام و يكي يكي اخراج شدند تا امروز كه ديگر كسي نيست.

 

نامداري مي‌افزايد: خسته شده‌ايم، خسته، از بس به در بسته كوفتيم و هيچ كس توجهي نكرد، از بس فرياد زديم صدايمان گرفت و هيچ كس به فريادمان نرسيد و حالا باورمان شده كه اين‌آدم‌هايي كه زمين‌هاي ما را گرفتند و فروختند خيلي زورشان زياد است.


او مي‌گويد: خدا كند تو هم نترسي، بنويسي، رئيست هم نترسد و نوشته‌هايت را منتشر كند اما حضرت عباسي آنچه را ديده‌اي بنويس، چه به‌نفع ما باشد، چه به‌ضررمان. بنويس امروز چه بر سر منطقه سياخ و كدنج و قلعه چوبي آورده‌اند. خدا خيرتان بدهد!